محمدمهديمحمدمهدي، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

مهدی بهار مادر

تولدت مبارك...

امروز خدا يه گل به زمين هديه دادوزمين اون گل را به دست سرنوشت داد و سرنوشت اونو توي قلب من كاشت تا باغچه خالي قلبم جايگاه يه گل باشه.زيباترين گل زندگيم دوست دارم.. سال گذشته يه همچين روزي خدا يكي از فرشته هاي مهربونش رو به زمين فرستاد.اون روز بوي نم نم بارون شهر رو پر كرده بود.هوا تميز و لطيف بود انگار كه زمين مي دونست كه يه مهمون آسموني داره و حسابي خونه تكوني كرده بود. چقدر شوق و التهاب اون لحظات برام دوست داشتني و فراموش نشدني هست.حالا بعد از يك سال به ياد ماندني كه تك تك روزاش توي دفتر خاطرات دلم حك شده بهت مي گم : يه بغل گل ياس.. يه سبد ستاره... و يه دنيا عشق پيشكش تو نازنينم به خاطر بهترين و زيباترين روز دنيا كه روز تولد توست...
29 فروردين 1390

به یاد لالایی های کودکی

  لالائیت میکنم با دست پیری که دست مادر پیرو بگیری لالائیت میکنم خوابت نمیاد بزرگت میکنم یادت نمیاد لالا لالا گل سوسن سرت بردار لبت بوسم لبت بوسم که بو داره که با گل گفتگو داره گل سرخ منی زنده بمونی ز عشقت می کنم من باغبونی تو که تا غنچه ای بویی نداری همین که وابشی از دیگرونی لا لايي پسرم بزرگ شدي لالاييام يادت نره چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت كنم تا تو به باور برسي اين دوتا دستاي منه تو اون روزاي بي كسي وقتي مادر قصه هات خم شده پيش روي تو اگه چروك صورتم ميخره آبروي تو لالاييام يادت نره لالاييام يادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره بذا...
25 فروردين 1390

باران...

از دیشب بارن تند و زیبایی شهر را شسته ... چقدر عاشق بوی بارانم... چون آن روز که تو آمدی هم بارانی بود ...باران می آمد تا فرشته مهربان کوچکی را از نزد محبوب برای من به ارمغان آورد...باران را دوست دارم چون تورا دوست دارم ....نازنین پسرم... چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید دید عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید چیز نوشت,حرف زد,نیلوفر کاشت(سهراب سپهری) ...
24 فروردين 1390

گوشزد..

پسرم... آرام باش، توکل کن، تفکر کن، سپس آستین ها را بالا بزن آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده اند.امام علی(ع)   واینگونه بخواه از مهربان: خدایا تقدیر مرا خیر بنویس آنگونه که آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم و آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم(دکترشریعتی)
24 فروردين 1390

برای مادرم...

  مادر   گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت شبها بر گاهـــــواره من، بیــــدار نشست و خفتن آموخت دستم بگــرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت یک حـــرف و دو حـــرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آمــــوخت لبخند نهاد بــر لب من، بــر غنچه گــل شکفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست شد مکتب عمر و زندگی طی، مائیم کنون به ثلث آخر بگذشت زمــــان و ما ندیدیم، یک روز ز روز پیش خوشتـــر آنگاه که بود در دبستان، روز خوش و روزگــار دیگر می گفت معلمم که بنویس، گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت گویند که می نمود هر شب، تا وقت ...
22 فروردين 1390

اولین گامهای کودکم...

سلام بهار مادر... در آستانه یک سالگیت کم کم به جرگه بزرگسالان پیوستی و قدمهای کوچیکت رو آروم و استوار روی زمین گذاشتی... از روز جمعه تمرین می کردی و یکی دو قدم برمی داشتی ولی بالاخره دیشب قدمهای زیادی رو برداشتی و مسافت طولانی تری رو طی کردی...من هم که اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود از ته دل آرزو کردم که هیچ وقت پاهات به سنگ زندگی نخوره و مسیر زندگیت همیشه هموار باشه.. قامتت استوار و قدمهات محکم نازنین نوپای من ... (چقدر دیشب یاد این بیت از شعر معروف ایرج میرزا افتاده بودم که : دستم بگرفت و پا به پا برد   تا شیوه راه رفتن آموخت... الهی که بتونم همینطور که را رفتن روی زمین رو یاد دادم ِراه راست رفتن توی مسیر زندگی رو هم درست ...
22 فروردين 1390

اندکی صبر سحر نزدیک است...

می کنم تنها از جاده عبور دور ماندند زمن آدمها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غمها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانگ بر آرم از دل وای این شب چقدر تاریک است خنده ای کو که به دل انگیزم قطره ای کو که به دریا ریزم صخره ای کو که بدان آویزم مثل اینست که شب نمناک است دیگران را هم غم هست به دل غم من لیک غمی غمناک است هر دم این بانگ بر آرم از دل وای این شب چقدر تاریک است اندکی صبر سحر نزدیک است   نه... اینها همه افسانه است ...چون من تورا دارم پسر نازنینی که زیباترین هدیه محبوب مهربانم است...گلی که خنده های دل انگیزش در تن و ...
21 فروردين 1390

به عشق تو بهترینم

پسر مهربانم ...تنها امید بودنم... صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد و خاصیت عشق این است
21 فروردين 1390

برای پدر بزرگ مهربانم

این روزها دلم خیلی هوای پدر بزرگ نازنینم را کرده .اوکه امسال برای دومین بهار در کنار ما نبود. چه ناباورانه رفتنش را به نظاره نشستیم. چه مهربان بود و چه مهربان رفت و من هنوز بودنش را باور دارم و نبودش برای من جز افسانه ای نیست. او که روح بزرگوارش هنوز در خانه است و من به خوبی حضورش را احساس می کنم.هنوز لذت بوسیدن دستهای پیر و مهربانش برای آخرین بار ُبا من است... چه زیبا روی سنگ سرد قبرش حک کرده اندکه: تا که بودیم نبودیم کس کشت مارا غم بی همنفسی تا رفتیم همه یار شدند چونکه مردیمهمه بیدار شدند.. قدر آیینه بدانید همان موقع که هست.. نه در آن وقت که افتاد و شکست...
20 فروردين 1390

با حضرت دوست

خدایا ... تو را شکر می گذارم بر سرنوشت نیکی که برایم رقم زده ای بر بدیها و بلاهایی که از پیش پایم برداشته ای پس نصیبم را از مهربانیت به مواهب جهان و آنچه در آن است .. محدود و منحصر مکن... آمین یا رب العالمین
17 فروردين 1390